تحلیلی آرنتی بر پارادوکس اخلاقی جامعه ایران در قبال مهاجران افغان
به قلم: علیرضا یونسی1
امام علی (ع): «لا تَنظُر إِلى مَنْ قالَ وَانظُر إِلى ما قال»
به گوینده نظر مکن، سخن را دریاب.2
دیباچه
در روح تألیفات دکتر هما کاتوزیان، مورخ بزرگ ایرانی، تاکید بر رفتار احساساتی ایرانیان و در آثار دکتر یرواند آبراهامیان، روح ضعف اقدام جمعی. تا پیش از وقایع اخیر، مناظرهای که میتوان آن را نابالغانه اما قابل تأمل توصیف کرد، در فضای مجازی فارسیزبان پیرامون صحت واژه «افغانستانی» و ارجحیت آن بر صفت مصطلح «افغانی» و حتی ادعای نژادپرستانه بودن واژه اخیر جریان داشت. به عنوان نمونهای قابل ذکر، در موردی خاص، یک تبعه افغانستان خود را افغانی خطاب کرده و یک شهروند ایرانی با تأکید به او توصیه میکند که از عنوان صحیح افغانستانی استفاده نماید.
در فکاهی بودن این مباحثات و مجادلات عبث بحثی نیست؛ همانطور که گوته بدرستی ادعا میکند، «از میان تمام سارقان، احمقها از همه بدترند؛ چرا که هم زمان و هم آرامش خاطر شما را به یغما میبرند.»3 درواقع بحث اصلی این جستار کوتاه، حول محور یک تغییر اساسی یا حتا پارادایم شیفتی برقآسا است که به یک سال نکشیده، موج همدردی با افاغنه و هشتگهای پنجشیر و سیل حمایت از احمد مسعود را مبدل به هشتگ مبتذل #اخراج_افغانی_مطالبه_ملی میکند.
این جستار تلاش میکند تا ماهیت این تغییر اساسی و سریع را در دو بعد ماهوی و تطبیقی مورد بررسی قرار دهد. بدین منظور، ضمن تحلیل ماهیت این تحول، به بررسی تطابق آن با نظریه ابتذال شر خواهیم پرداخت.
ماهیت امر
بحث را با بازخوانی یکی از مسائل لاکان توسط اسلاوی ژیژک آغاز میکنیم. در کتاب تعبیر رویای فروید رویایی هست؛ پدری روز و شب کنار بستر بیماری فرزندش بیدار مانده بود. پس از اینکه فرزندش فوت کرد، او به اتاقی مجاور رفت تا استراحت کند، اما در را نیمهباز گذاشت تا بتواند از اتاق خود به اتاقی که بدن فرزندش در آن محاصره شده با شمعهای بلند قرار داشت، نگاه کند. مردی مسن که به عنوان مراقب منصوب شده بود، در کنار بدن نشسته و دعا میخواند. پس از چند ساعت خواب، پدر خواب دید که فرزندش کنار تختش ایستاده، بازویش را گرفته و با حالت ملامتآمیزی فریاد میزند: «پدر، نمیبینی که دارم میسوزم؟» پدر از خواب بیدار شد و نوری روشن از اتاق مجاور دید. با عجله وارد اتاق شد و دید که مرد مسن خوابش برده و شمعی افتاده و باعث سوختن ملافهها و یک دست کالبد بیجان پسر شده است.4
در نگاه اول این رویا که با عنوان «پدر نمیبینی دارم میسوزم» در جوامع آکادمیک مصطلح شده است، به بحث ما نامربوط میماند. اما ذهن پژوهنده به « قصه چون پیمانهایست» اقتدا کرده، از باب مشف حقیقت، به «دانه معنی بگیرد مرد عقل» نائل میگردد.5 فروید استدلال میکند که، مطابق با نظریه او که رؤیاها تحقق آرزوها هستند، هدف این رؤیا این بود که خواب پدر را برای چند لحظه بیشتر طولانی کند6 زیرا در آن، فرزند مردهاش هنوز زنده بود. کودک مرده در خواب مانند یک کودک زنده رفتار میکرد: او خودش به پدرش هشدار داد، به تختش آمد و بازوی او را گرفت، همانطور که احتمالاً در موقعیتی مشابه در گذشته انجام داده بود که قسمت اول کلمات کودک در خواب از آن خاطره گرفته شده بود. خواب پدر تداوم یافت؛ رؤیا به یک تأمل بیداری ترجیح داده شد زیرا توانست کودک را دوباره زنده نشان دهد. اگر پدر ابتدا بیدار میشد و سپس نتیجهگیری میکرد که او را به اتاق مجاور میبرد، به نوعی زندگی کودک خود را به اندازه همان لحظه کوتاه کرده بود.
لاکان، با این حال، اشاره میکند که خود رؤیا حاوی یک واقعیت هراسآورتر دیگری است که پدر را بیدار میکند. و این تنها به این معنا نیست که رؤیا به پدر «میگوید» که به خاطر وقایع اتاق مجاور بیدار شود. بلکه، این سرزنش پسر به پدرش است: آیا در این پیام واقعیتی بیشتر از صدایی که پدر به وسیله آن واقعیت عجیب اتفاقات اتاق مجاور را تشخیص میدهد، وجود ندارد؟ آیا واقعیت نادیدهای که باعث مرگ کودک شده در این کلمات بیان نمیشود؟ فروید خود به ما نمیگوید که باید در این جمله چیزی را بشناسیم که آن کلمات جدا شده از کودک مرده را برای همیشه برای پدر حفظ میکند. شاید این کلمات به خاطر تب گفته شدهاند، اما فروید فرض میکند که شاید این کلمات حس پشیمانی پدر را که کسی را برای مراقبت از پسرش منصوب کرده و شاید او نتواند از عهده وظیفهاش برآید، جاودانه میکند. در واقع، او به خواب رفته است!
در روایت فروید از این رؤیا، این نکته ضمنی وجود دارد که کودک از تب مرده است، که همان چیزی است که لاکان در این نقلقول به آن اشاره میکند. پس شاید کودک پدرش را سرزنش میکند که چرا زودتر کاری برای جلوگیری از مرگ او انجام نداده است. و همچنین این احتمال وجود دارد که پدر مورد سرزنش قرار میگیرد که وظیفه مراقبت از بدن پسرش را به کسی سپرده که قادر به انجام آن نبوده است.
فرد وقتی بیدار نمیشود که تحریک بیرونی بسیار قوی میشود؛ منطق بیداری او کاملاً متفاوت است. ابتدا او یک رؤیا، یک داستان میسازد که به او امکان میدهد خوابش را طولانی کند و از بیداری به واقعیت اجتناب کند. اما چیزی که او در رؤیا با آن مواجه میشود، واقعیت خواستهاش، واقعیت لاکانی – در مورد ما، واقعیت سرزنش کودک به پدرش، «نمیبینی که دارم میسوزم؟»، که به گناه اساسی پدر اشاره دارد – ترسناکتر از واقعیت بیرونی به اصطلاح است، و به همین دلیل است که او بیدار میشود: برای فرار از واقعیت خودخواستهاش که خود را در رؤیای ترسناک نشان میدهد.
این رؤیا گناه یک پدر را نشان میدهد که از طریق پیامی از سوی پسر مرحومش به نمایش درمیآید. در زمینه فرهنگ امروزی ایرانیان، دینامیکی مشابه وجود دارد که در آن قدرت اخلاقی و احساس گناه نقشهای مهمی ایفا میکنند. ایده این است که فرهنگ امروزی اغلب شامل افرادی یا گروههایی است که از موضع قدرت اخلاقی سخن میگویند و دیگران را به خاطر نرسیدن به معیارهای اخلاقی یا معنوی خاص، دچار احساس گناه یا ناکافی بودن میکنند؛ بتعبیری دگر، در مقام اقتدار اخلاقی و احساس گناه. این استانداردهای اخلاقی از پیش تعیینشده، موجبات احساس گناه و ناکاملی را در شخص تداعی و نهادینه میکند. در فرهنگ غالب امروزی، این به صورت فشار مداوم برای برتر بودن از نظر اخلاقی ظاهر میشود که اغلب به نوعی نظارت اجتماعی و خودسانسوری منجر میشود. این وضعیت مشابه رؤیای پدر است که در آن گناه و خواستههای فراخود به گونهای منعکس میشود که پدر را مجبور به بیدار شدن و اقدام میکند.
همانطور که رؤیای پدر گناه عمیقتر، یعنی مرگ تدریجی پسر بر اثر تب بدست پدر خود، را سرکوب میکند، فرهنگ غالب امروزه نیز گاهی میتواند مسائل عمیقتر اجتماعی را با تمرکز بر نمایش اخلاقی سطحی سرکوب کند و به جای پرداختن به ریشههای مشکلات اجتماعی، اغلب چرخهای از برتری اخلاقی و احساس گناه را ادامه دهد بدون اینکه به تغییرات اساسی منجر شود. اعمالی چون هشتگزدن برای پنجشیر، حمایت از کودکان کار در اینستاگرام، لایک کردن پستهای اپوزیسیون سیاسی و الی آخر.
در جمعبندی این بحث مختصر، میتوان چنین استدلال کرد که رؤیای مذکور نمایانگر مکانیسمی برای گریز از مسائل عمیقتر (فقدان فرزن) از طریق تمرکز بر یک معضل فوری و ملموستر (آتشسوزی) است. فرهنگ مورد بحث قادر است نوعی تفکر جمعی را ایجاد نماید که در آن، مسائل پیچیده به شکلی مبتذل سادهانگاری میشوند و تمرکز بر حفظ یک موضع اخلاقی خاص قرار میگیرد، نه مواجهه با مشکلات سیستماتیک زیربنایی.
فرد ایرانی با خصوصیات عاطفی غالب، هرگز به فعالیت جدی و مؤثر علیه پدیدههایی چون کار کودکان یا تبعیض علیه مهاجرین افغان مبادرت نمیورزد، بلکه با اقداماتی سطحی همچون انتشار توییت، استوری در اینستاگرام و تغییر بیوگرافی به مضامین سیاسی، به آرامش درونی دست مییابد. نتیجه این رویکرد آن است که امروز، در زمانی که این مهاجرین نیازمند سرمایهگذاری اجتماعی هستند، واکنشها سطحی بوده و حتی در مواردی شاهد یک تغییر پارادایم جدی هستیم.
نمیتوان این موج کنونی مخالفت با حضور افغانها را منفک از همان افرادی دانست که پیشتر بر استفاده از واژه افغانستانی به جای افغانی اصرار میورزیدند - هر دو نمودی از پرداختن به مسائلی کماهمیت در مقابل چالشهای اساسیتر جامعه هستند.
تطبیق با تاریخ اروپای مدرن
مفهوم «ابتذال شر» نخستین بار توسط هانا آرنت، فیلسوف و نظریهپرداز سیاسی برجسته، در اثر تأثیرگذار خود با عنوان «آیشمن در اورشلیم» مطرح گردید. این کتاب که زیرعنوان «گزارشی در باب ابتذال شر» را بر خود دارد، به بررسی و تحلیل محاکمه آدولف آیشمن، یکی از افسران ارشد اساس، میپردازد. آیشمن که با عنوان «متخصص یهود» شناخته میشد، مسئولیت اخراج، سلب تابعیت و مدیریت امور مرتبط با یهودیان را بر عهده داشت.
در می ۱۹۶۰، پس از آنکه آیشمن بیش از پانزده سال در شرایط گمنامی و تنگدستی در آرژانتین به سر برده بود، توسط عوامل دولت اسرائیل ربوده و به آن کشور منتقل گردید. نظریه ابتذال شر بر مبنای مشاهدات و تأملات آرنت در جریان محاکمه آدولف آیشمن، که از معماران اصلی هولوکاست محسوب میشد، در اورشلیم شکل گرفت و تدوین شد.
پیش از این مشاهدات و انتشار نتایج حاصل از آنها، جامعه جهانی عموماً تصوری مبتنی بر قساوت قلب و شرارت ذاتی جنایتکاران علیه بشریت، از جمله طراحان اصلی هولوکاست، در ذهن داشت. این نظریه، با به چالش کشیدن این پندار رایج، افق جدیدی را در درک ماهیت شر و عوامل زمینهساز آن گشود.
آرنت در طول محاکمه، متوجه شد که آیشمن نه یک هیولا یا فردی با نیات شیطانی خاص، بلکه یک فرد عادی با رفتارهای بوروکراتیک و اطاعت کورکورانه از دستورات است. او به این نتیجه رسید که شرارت آیشمن از نوعی ابتذال سرچشمه میگیرد: یک ناتوانی در تفکر عمیق و نداشتن قضاوت اخلاقی مستقل. آیشمن به جای داشتن انگیزههای شیطانی، تنها به دنبال انجام وظیفه و پیروی از دستورات بود، بدون اینکه به عواقب انسانی و اخلاقی اقداماتش بیندیشد.
او استدلال کرد که شر میتواند به طور روزمره و پیش پا افتادهای توسط افراد عادی و بدون نیتهای شیطانی انجام شود، اگر آنها از تفکر مستقل و اخلاقی خود دست بکشند. این نظریه نشان میدهد که چگونه سیستمهای توتالیتر میتوانند افراد عادی را به ابزارهای اجرای شرارت تبدیل کنند. آرنت آیشمن را به عنوان فردی توصیف میکند که شدیداً به اطاعت از دستورات مافوقهایش پایبند است. او به عنوان یک بوروکرات، به قوانین و دستورات بالادستیها عمل میکند بدون اینکه به عواقب انسانی و اخلاقی اقداماتش فکر کند. این ویژگی او را به ابزاری کارآمد در دست سیستم نازی تبدیل کرده بود.
آیشمن در طول محاکمه تلاش میکند تا مسئولیت اعمال خود را انکار کند و به این بهانه که تنها به دستورات عمل میکرده، از خود دفاع کند. او ادعا میکند که شخصاً هیچ نیتی برای آسیب رساندن نداشته و تنها وظیفه خود را انجام میداده است. همین مسئله، یعنی اطاعت از دستورات، درواقع مهمترین دفاعیه وی در جریان کل این محاکمات بود. او مدعی بود اگر جنگ با پیروزی برلین پایان مییافت، مورد تشویق جدی قرار میگرفت. آرنت در میانه و انتهایی فصل کتاب، بصورت ضمنی بر این مدعا صحه میگذارد: محاکمات اورشلیم نیز مانند نورنبرگ دادگاه فاتحان بود یا با اشاره به بمباران هیروشیما و ناکازاکی – که از لخاظ نظامی اقدامی عبث اما سیاستی مفید علیه شوروی بحساب میآمد – تأسیسات گاز هیتلر را اسباببازیهای یک کودک شرور در نظر میگیرد.
آیشمن، شخصیتی که در حمل و نقل و مدیریت میلیونها یهودی و کولی به اتاقهای گاز نقش تعیینکنندهای ایفا کرده بود و حتا در پائیز ۱۹۴۴ که هیملر دستور به برچیدن تأسیسات کشتار داده بود برای نخستین بار میل به اطاعت از مافوق را از دست داده بود و گاه و بیگاه استنکاف از آن میورزید مدعی شد «هرگز از یهودیها نفرت نداشته و قتل انسانها آرزو نکرده است» که در ترکیب با دفاعیه اصلی وی – یعنی اطاعت صرف – بود و تعارضات ذهنی وی را آشکارتر از پیش میکرد: آیشمن بینهایت معمولی بود. آیشمن هرگز نزدیک به اسطوره زندگیاش هایدریش یا خود هیتلر نبود؛ آیشمن مثل ما بود.
کتاب مذکور، که پس از تأخیری قریب به شصت سال، نخستین بار در سال ۱۳۹۸ در ایران ترجمه گردید، به بررسی نحوه همکاری و مشارکت کشورهای اروپایی در اجرای هولوکاست میپردازد. آرنت در تحلیل خود از محاکمه آدولف آیشمن، نقش و مسئولیت ملل مختلف اروپایی را در تسهیل و همکاری با نازیها در اجرای سیاستهای ضدیهودی و تبعید یهودیان مورد توجه قرار میدهد. چنین مینماید که گرچه محور اصلی تعریف ابتذال شر در ابتدا آیشمن بوده، اما هدف نهایی، گسترش این نظریه به کل اروپا و مردمان این جوامع است.
این امر تناقضی تأسفبار را به ما یادآور میشود. برای مثال، در ماجرای تحمیل پوشیدن ستاره داوود به یهودیان دانمارکی، دولت دانمارک به نازیها اعلام کرد که در صورت اجبار به اجرای چنین سیاستی، پادشاه دانمارک - که هرگز یهودیتبار نبود - اولین فردی خواهد بود که این نشان زردرنگ را، که به گواهی تاریخ مقدمه نسلکشی محسوب میشد، خواهد پوشید و کابینه این کشور استعفا خواهد داد.
در مقابل، دولت رومانی به طور مستقل و حتی پیش از همکاری با نازیها، قوانین ضدیهودی را اعمال کرده و یهودیان را مورد آزار و اذیت قرار داده بود. مردم و نیروهای محلی در بخشهایی از اروپای شرقی، نقشی فعال در قتلعام یهودیان ایفا کردند. به عنوان نمونه، در رومانی، قتلعام یاشی در ژوئن ۱۹۴۱ توسط نیروهای نظامی و مردم محلی صورت پذیرفت که منجر به کشته شدن هزاران یهودی گردید. در محاکمات پس از این نسلکشی وحشیانه، از میان ۵۷ محکوم، ۲۱ تن شهروندان غیرنظامی بودند.
آرنت به نمونههایی از کشورهای پیشرفته از لحاظ اندیشهورزی و اخلاقی نیز اشاره میکند. برای مثال، او به نقش دولتهای ویشی فرانسه، هلند، و بلژیک در همکاری با نازیها و تحویل یهودیان به آیشمن و همکارانش میپردازد. این دولتها و مقامات محلی آنها در بسیاری از موارد به صورت فعالانه به شناسایی، دستگیری و تبعید یهودیان کمک کردند. آرنت نتیجه میگیرد که شرارت نازیها نه تنها به خاطر ایدئولوژی و اقدامات مستقیم آنها، بلکه به دلیل همکاری و تسهیل توسط دولتها و مقامات مختلف اروپایی امکانپذیر شد که حمایت ملت خود را نیز داشتند. اعمالی وحشتناک که در آلمان فاشیست به رهبری موسولینی نیز انجام با سرپیچی مقامات ایتالیایی مواجه شدند.
در جامعه پس از جنگ آلمان، جوانان با مردانی احاطه شده بودند که در مواضع قدرت و سمتهای دولتی قرار داشتند و بیتردید در جنایتهای جنگی نقش داشتند، اما هیچ گونه احساس گناهی نداشتند. آرنت بیان میکند که واکنش طبیعی به این وضعیت باید خشم باشد، اما خشم میتواند برای جوانان خطراتی به همراه داشته باشد، نه لزوماً خطرات جانی بلکه خطر عقب افتادن در مسیر حرفهای و زندگیشان. به همین دلیل، جوانان به جای مواجهه با این مشکلات واقعی، به احساسات مبتذل و سطحی پناه میبرند و هر از چندگاه به مناسبتهایی مانند هیاهو بر سر خاطرات آنه فرانک و محاکمه آیشمن، به فوران احساس گناه میپردازند. آیشمن، مدعی شده بود که میخواسته با دار زدن خود در ملاعام، این بار گناه را از شانه جوانان آلمانی بردارد و آنان را از احساس گناه رهایی بخشد. این ادعا به نظر هانا آرنت نوعی نمایش و تلاشی برای فریب و تبلیغ احساس گناه کاذب بود. آرنت معتقد است که اگر فردی خطایی مرتکب نشده باشد، احساس گناه میتواند ارضا کننده باشد، زیرا به نوعی احساس شرافت و پاکی میدهد. اما اعتراف به گناه و توبه کردن امری دشوار و ناراحت کننده است و نیازمند مواجهه با واقعیتها و مسئولیتپذیری است.
آرنت معتقد است که این جوانان به جای خم شدن زیر بار گذشته و گناه پدرانشان، در واقع میخواهند از فشار مشکلات موجود و عینی خود فرار کنند. این نوع احساس گناه سطحی و تبلیغ شده، به نوعی فرار از واقعیتها و پذیرش مسئولیتهای واقعی است. در واقع، این جوانان با پناه بردن به احساسات مبتذل، از مواجهه با چالشهای واقعی زندگی خود طفره میروند و به جای مواجهه با واقعیتهای تاریخی و اجتماعی، به نمایشهای احساسی و تبلیغاتی روی میآورند. این تحلیل آرنت به نقد سطحینگری و نمایشهای احساسی در مواجهه با واقعیتهای تلخ تاریخی و اجتماعی میپردازد: تأکیدی بر آنچه در بحث پیشین (رؤیای سوختن) دیدیم.
نتیجهگیری
دگر تالیف آرنت، «مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری،» تأملی است در مورد رابطۀ نیک و بد و اخلاق با مستقل اندیشیدن و داوری فردی. از بطن این تأمل تحلیلی درخشان در باب قدرت به ظاهر نامحتمل فرد درنظام های استبدادی و توتالیتر و مسئلۀ شرٌ در تاریخ ارائه شده است. آرنت در این مقاله تأکید میکند که حتی در شرایط سرکوب و فشار شدید، افراد نمیتوانند از مسئولیت اخلاقی خود شانه خالی کنند. او استدلال میکند که اطاعت کورکورانه از دستورات غیرانسانی و ظلمآمیز توجیهپذیر نیست و افراد باید قدرت مقاومت در برابر بیعدالتی را داشته باشند. آرنت همچنین به اهمیت تفکر انتقادی و شجاعت اخلاقی در مقابل دیکتاتوری و سرکوب اشاره میکند. این مقاله بهویژه بر نقش فرد در مواجهه با ساختارهای قدرت ناعادلانه و اهمیت انتخابهای اخلاقی در شرایط دشوار تأکید دارد. آن نوع مسئولیتی که در اینجا از آن سخن گفته میشود؛ مسئولیت شخصی به معنای دقیق کلمه نیست و فقط در معنایی استعاری میتوانیم بگوییم که ما برای گناهان پدرانمان یا ملتمان یا بشریت، و خلاصه به خاطر اعمالی که خود انجام نداده ایم احساس گناه میکنیم (اشاره به احساس گناه جوانان آلمان).
در این جستار، ما به بررسی تغییر قابل توجه در نگرش جامعه ایران نسبت به مهاجران افغان پرداختیم. این تغییر، که از حمایت ظاهری و همدردی سطحی به سمت خصومت آشکار حرکت کرده است، نشاندهنده یک پدیده عمیقتر در فرهنگ و روانشناسی جمعی ایرانیان است. با استفاده از مفاهیمی چون ابتذال شر هانا آرنت و تحلیل رؤیای فرویدی پدر، نمیبینی دارم میسوزم؟، ما توانستیم لایههای پنهان این رفتار جمعی را آشکار کنیم.
آنچه در ابتدا به عنوان همدردی و حمایت از مهاجران افغان تفسیر میشد، در واقع نمودی از یک احساس گناه مبتذل و تلاشی برای جبران ضعفهای شخصیتی و اجتماعی بود. این رفتار، شباهت زیادی به جنبش WOKE در آمریکا دارد که در آن، افراد به جای مواجهه با مشکلات واقعی و ریشهای، به نمایشهای سطحی از اخلاقگرایی و همدردی روی میآورند. این نوع رفتار، همانطور که آرنت در مورد جوانان آلمانی پس از جنگ جهانی دوم اشاره کرد، نوعی فرار از واقعیت و مسئولیتپذیری واقعی است.
تغییر ناگهانی در نگرش نسبت به مهاجران افغان، از حمایت ظاهری به خصومت آشکار، نشان میدهد که آن همدردی اولیه ریشه در اصول اخلاقی عمیق و درک واقعی از مسئولیت انسانی نداشته است. بلکه، این رفتار بیشتر شبیه به واکنشی احساسی و زودگذر بوده که در مواجهه با چالشهای واقعی، به سرعت رنگ باخته است. این پدیده یادآور مفهوم “ابتذال شر” آرنت است، جایی که افراد عادی، بدون نیت شیطانی خاص، میتوانند در اعمال غیراخلاقی مشارکت کنند، تنها به این دلیل که از تفکر عمیق و قضاوت اخلاقی مستقل خودداری میکنند.
در نهایت، این تحلیل ما را به یک نتیجهگیری مهم میرساند: جامعه ایران، همانند بسیاری از جوامع دیگر، در معرض خطر سقوط به ورطه شر مبتذل قرار دارد. برای مقابله با این خطر، نیاز به یک بازنگری جدی در ارزشهای اخلاقی و مسئولیتهای اجتماعی وجود دارد. ما باید از سطحینگری و واکنشهای احساسی زودگذر فراتر رفته و به سمت یک درک عمیقتر از مسئولیتهای انسانی و اخلاقی حرکت کنیم. تنها از این طریق میتوانیم امیدوار باشیم که جامعهای بسازیم که در آن، رفتار اخلاقی نه بر اساس احساسات گذرا، بلکه بر پایه اصول عمیق انسانی و درک واقعی از مسئولیتهای فردی و جمعی شکل میگیرد.
نژادپرستی غیراخلاقی است زیرا کرامت و ارزش ذاتی هر انسان را به واسطه ویژگیهای ذاتی مانند رنگ پوست یا قومیت زیر سؤال میبرد و منجر به تبعیض و نابرابری میشود. این تبعیض باعث ترویج نفرت و خشونت در جامعه میگردد. در مقابل، رواداری اخلاقی است زیرا احترام به تفاوتها و پذیرش دیگران بدون تبعیض، پایهای برای همزیستی مسالمتآمیز و عدالت اجتماعی است. رواداری به تقویت همبستگی، تفاهم و احترام متقابل در جامعه منجر میشود و زمینهساز پیشرفت و توسعه انسانی است.
اگر کسی اسلحهای را به طرفتان نشانه رود و بگوید: «دوستت را بکش وگرنه میکشمت»، دارد وسوسه تان میکند، همین و بس. و هرچند وسوسه در جایی که پای جان در میان است میتواند عذری موّجه و محکمه پسند برای جنایت باشد، اما قطعا توجیهی اخلاقی نیست!
— هانا آرنت، مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری 2
ایمیل me@ayoonesi.ir ↩︎
غرر الحكم و درر الكلم، ص۳۶۱ ↩︎
The Plough, the Loom, and the Anvil. (1848). United States of America, Philadelphia: J.S. Skinner & Son. p776. ↩︎
Sigmund Freud (1900), The Interpretation of Dreams, CHAPTER 7 (part 1): THE PSYCHOLOGY OF THE DREAM PROCESSES, available at https://psychclassics.yorku.ca/Freud/Dreams/dreams7a.htm ↩︎
اشاره به مثنوی پرمغز مولانا (مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۰۷ - جواب اشکال): ای برادر قصه چون پیمانهایست / معنی اندر وی مثال دانهایست / دانه معنی بگیرد مرد عقل / ننگرد پیمانه را گر گشت نقل ↩︎
تصور کنید در حال رویا دیدن، تلفن زنگ بخورد، در این موقعیت ذهن شما صدای زنگ تلفن را به درون رؤیا داخل میکند تا واقعیت بیرونی را با توهم درون ذهن درهمآمیخته، خواب را طولانیتر کند. ↩︎